موقع خداحافظی هم گفت قسم بخوریم که سال بعد هم اگر آمدیم به خانهشان میرویم. گفتم: «حتماً میآییم». به یک قول ساده رضایت نداد و تا به امام حسین قسم نخوردیم، دست برنداشت. دل کندن از آن خانه ساده سخت بود. آنها هم انگار همین دلتنگی را داشتند که سیده خانم با گریه بدرقهمان کرد و اسماعیل تا جایی که باید ماشین سوار میشدیم همراهمان آمد. رفاقت چند ساعته ما، به اندازه چند سال ریشه کرده بود.
از اسماعیل خداحافظی کردیم و با چند ایرانی دیگر که آنها هم دیشب در خانه سلیمان دیگری مهمان شده بودند، سوار یک ون شدیم تا به نجف برویم. همسفرهای ما ۷ نفر بودند. مسیر چند ساعته تا نجف به تعریف خاطراتمان از اقامت در خانه اهالی روستا گذشت.
معلوم شد مهماننوازی سلیمان و مادرش تصادفی نبوده، بلکه رسمی ریشهدار در بین عراقیهاست که زائران اربعین را نعمت خدا برای خودشان میدانند. برای همین هم بود که در میزبانی از ما مسابقه میدادند. جوانی که همسفر ما بود شوخیجدی میگفت: «هیچ وقت کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود، همهاش خیال میکردم پادشاهی هستم که به یکی از روستاهای مملکتم رفتم و در خانه یکی از رعیتها مهمان شدهام. خیلی تحویلم میگرفتند».
داوود باز کوتاه ولی خوب حرف زد. گفت: «امام حسین اینجوری است؛ به آدم عزت میدهد».
نظر شما